••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مرتضی کیوان؛ تو به خاک افتادی، کمر عشق شکست

 مرتضی کیوان سال ۱۳۰۰ در اصفهان به دنیا آمد. پدرش دکان سقط ‏فروشی داشت و پدر بزرگش از شیوخ سلسله گنابادی بود که بعد‌ها از صوفیان جدا شد. سال ۱۳۱۶، سالی تعیین ‏کننده در آینده مرتضی کیوان و خانواده‌‏اش بود. در این سال دولت املاک آن‌ها را در اصفهان ضبط کرد و دو هفته بعداز این برخورد ابراهیم کیوان بر اثر شوک ناشی از این ماجرا ، درگذشت. مرگ پدر تأثیر عمیقی بر جان مرتضای ۱۶ ساله گذاشت؛ به‌طوری‌که ۶ سال بعد در دفتر خاطراتش می‏‌نویسد «هنوز خود را نمی‏‌توانستم اداره کنم که پدرم بدرود زندگانی گفت و مرا در میان این همه درد و رنج زندگی تنها و بی‏‌یاور گذاشت.»

 
مرتضی کیوان
 
با مرگ پدر، مرتضی عهده ‏دار سرپرستی خانواده شد. دبیرستان را که تمام کرد به خدمت دولت درآمد و در وزارت راه مشغول به کار شد. پس از گذراندن یک دوره تخصصی راه‏سازی به همدان منتقل شد و چند سالی را به سختی در آن‏جا سپری کرد. مرتضی از ۲۱ سالگی دلبسته آرمان‏های سیاسی چپ شد. این دلبستگی به گفته خودش از روح حساس و طغیانی او مایه می‏‌گرفت که می‏‌خواست «لجن‏زار کثیف» اجتماع را دگرگون سازد.
 
اشعار بسیاری از شاعران کلاسیک ایران را به خاطر داشت و خود نیز در قالب کلاسیک شعر می‏‌سرود. همین دلبستگی موجب شد تا در همدان به انجمن شاعران راه یابد و اشعار خود را در آن محفل بخواند. بازگشت کیوان به تهران، علاوه بر تحول در نگرش هنری و ادبی، موجب تغییراتی در دیدگاه‏های سیاسی او نیز شد. از سال ۱۳۲۶ به حزب توده گرایش پیدا کرد و در سال ۱۳۲۷ عضو این حزب شد.
 
مرتضی کیوان
 
مرتضی به حزب توده پیوست که بشر دوستی، دفاع از حقوق زحمتکشان، صلح، دوست داشتن و درست اندیشیدن را شعار خود قرار داده بود.کیوان به گفته همسرش پوری سلطانی، خود تجلی همه این چیز‌ها بود. این صفات با او زاده شده بودند.  با این همه به نظر می‌رسد که از سیاست و فرهنگ، این دومی ذهن کیوان را بیشتر به خود مشغول کرده بود و پرداختن به آن ارضای خاطر بیشتری برای او فراهم می‌آورد.
 
شاهرخ مسکوب انگیزه کیوان برای پیوستن به این حزب را «انسان‏گرایی بی‏‌دریغ و سودایی او» می‌‏داند و اینکه حزب توده تنها حزبی در آن دوره بود که «نوید آزادی و بهروزی به گروه بزرگی از مردم می‏‌داد.»  تا تیر ماه ۱۳۳۱ فعالیت کیوان در حزب توده عمدتاً به عرصه مطبوعاتی منحصر بود و در جراید علنی حزب مقاله، نقد و معرفی کتاب و... می‌‏نوشت.
 
در اواخر تیرماه ۱۳۳۱ رهبری حزب توده مرتضی کیوان را که به گفته شاهرخ مسکوب «از نظر حزبی از کادر‌های متوسط بود» به سازمان افسران حزب توده منتقل کرد که سازمانی مخفی بود و یکی از رابطان سازمان افسران با حزب توده شد. واقعه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ همچون ضربه‏ای سهمگین بر نهضت ملی شدن صنعت نفت فرود آمد و کیوان و دوستان حزبیش نیز از آن ضربه در امان نماندند. در شهریور ۳۲ کیوان بازداشت و به جزیره خارک تبعید شد. اعضای سازمان افسران اجازه ندادند دوران تبعید کیوان طولانی شود؛ در ۲۱ دی ۳۲ کیوان را به همراه ۳۰ تبعیدی دیگر به تهران بازگرداندند و در ۲۷  دی «طبق تصمیم کمیسیون مأمور رسیدگی به پرونده آنان» آزاد شدند و مرتضی فعالیتش را در سازمان افسران از سرگرفت.   
 
مرتضی کیوان
 
در آن بحبوحه بگیر و ببند حکومت نظامی پس از ۲۸ مرداد، سه تن از رفقا را در خانه خود پنهان ساخته بود. گمان بردند و هجوم آوردند. آن سه تن گریختند، ولی پناه دهندگان، کیوان و همسرش دستگیر شدند. هنوز سه ماه از ازدواج آن‌ها نگذشته بود. کم‌تر از دو ماه پس از دستگیری او را در بیست و هفتم مهر ماه سال ۱۳۳۳ در برابر جوخه آتش قرار دادند.
 
مرتضی کیوان از نخستین ویراستاران به معنی امروزی بود؛ اما هیچ‌کدام از این‌ها سبب شهرت او نیست، بلکه آنچه نام او را جاودان کرده است توانایی شگفتش در دوستیابی و شناخت و پرورش استعداد‌های ادبی و هنری بود. کیوان با وجود عمر کوتاهش، یک‌تنه مانند بنگاه استعدادیابی ظاهر شد و در شناخته شدن و پر و بال دادن طیف وسیعی از اهالی قلم نقش بسزایی ایفا کرد.
 
مرتضی کیوان
از راست هوشنگ ابتهاج٬ سیاوش کسرایی٬ نیما یوشیج٬ احمد شاملو و مرتضی کیوان
 
محمدعلی اسلامی نُدوشن، ایرج افشار، احمد جزایری، نجف دریابندری، سیاوش کسرایی، محمدجعفر محجوب، شاهرخ مسکوب و هوشنگ ابتهاج با همه تفاوت‌های شخصیتی و فکری‌شان بخش زیادی از موفقیت‌های خود را مدیون کیوان می‌دانند.
 
کیوان از نسلی بود که به گفته اسلامی نُدوشن «وجه مشترکش، نوطلبی و رو به آینده داشتن بود.» دوره‌‏ای که همه فکر می‏‌کردند ایران رو به تغییر است و می‏‌خواستند در این تغییر حضور داشته باشند. 
 
احمد شاملو، شاعری که کمتر از تاثیر کسی بر خود سخن گفته است، می‌گوید با کیوان برحسب تصادف آشنا شده، ولی از همان اولین روز آشنایی انگار صد سال بوده که یکدیگر را می‌شناسند: "من از او بسیار چیز‌ها آموختم. مرتضی برای من واقعا یک انسان نمونه بود. یک انسان فوق العاده. "
 
نجف دریابندری نیز مبهوت نیروی کشف استعداد‌های جوان در کیوان است. خود یکی از این استعداد‌ها بوده است: "من آن روز‌ها جوان شهرستانی خام و گمنامی بودم و حتی خودم چندان چیزی در جبین خود نمی‌دیدم. کیوان بود که دست مرا گرفت و راهی که بعد از او طی کردم پیش پایم گذاشت. نه این که هرگز یک کلمه درباره کارم و آینده ام به من چیزی گفته باشد. او فقط مرا جدی گرفت و با من طوری رفتار کرد که انگار من هم برای خودم یک کسی هستم. "
 
مرتضی کیوان
 
بعد از اعدام کیوان دوستان نویسنده و شاعرش وظیفه خود می‏‌دانستند که یاد و نام او را گرامی دارند و درباره او شعر‌ها و مقالات زیادی نوشتند. از جمله شاملو که دو شعر درباره او دارد: «سال شک / سال روز‌های دراز و استقامت‏های کم / سالی که غرور گدایی می‏‌کرد / سال پست / سال درد / سال اشک پوری / سال خون مرتضی» و در شعر دیگری هم می‏‌گوید: «به یاد آر / عموهایت را می‌‏گویم/ از مرتضی سخن می‏‌گویم.» 
 
ابتهاج هم در وصف او سروده: «ما از نژاد آتش بودیم / همزاد آفتاب بلند، اما / با سرنوشت تیره خاکستر / عمری میان کوره بیداد سوختیم / او، چون شراره رفت / من با شکیبِ خاکستر ماندم / کیوان ستاره شد / تا برفراز این شبِ غمناک / امیدِ روشنی را / با ما نگاه دارد / کیوان ستاره شد / تا شب گرفتگان / راهِ سپید را بشناسند..   
 
روایت آیدا از واپسین جملات احمد شاملو هم سخت تکان دهنده است؛ «شاملو سه روز بود که نخوابیده بود و درد شدید داشت. بهش گفتم: احمد یه خرده چشمات رو هم بذار شاید خوابت ببره. شاملو گفت: نه! این طوری بهتر می‌بینمش. زلال می‌بینمش. گفتم: کی رو؟ گفت: مرتضی کیوان رو؛ و بعد رفت تو اغما و دیگه حرف نزد. این آخرین حرف شاملو بود.»
 
مرتضی، هرگز فرصت نوشتن آثار مهم خود را نیافته است. شاید این بدان معناست که کلمات از نام او جا مانده اند. از او حتی گوری نمانده که پوری شصت و یک سال پس از وداع جاودانه با دوست و رفیقش در آن آرام بگیرد. ابدیت، مخدوش است. با این حال، هستی و نیستی تاریخمند او در آنچه ننوشته، در غیاب نوشتن، ادامه یافته است.
 
منابع: روزنامه اعتماد، سازندگی
+ نوشته شده در دو شنبه 28 مهر 1399برچسب:مرتضی کیوان,تو به خاک افتادی، کمر عشق شکست,هوشنگ ابتهاج,سایه,سیاوش کسرایی,نیما یوشیج,احمد شاملو, ساعت 15:7 توسط آزاده یاسینی


شعر

برف مي بارد؛

برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ
کوه‌ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه‌ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ 

برنمي‌شد گر زبام کلبه‌ها دودي،
يا که سوسوي چراغي گر پيامي‌مان نمي‌آورد،
ردپاها گرنمي‌افتاد روي جاده‌ها لغزان،
ما چه مي‌کرديم در کولاک دل آشفته‌ي دمسرد؟
آنک،آنک کلبه‌اي روشن،
روي تپه‌، روبروي من

درگشودندم
مهرباني‌ها نمودندم
زود دانستم،که دور از اين داستانِ خشم برف و سوز،
در کنار شعله‌ي آتش،
قصه مي‌گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگي زيباست
گفته و ناگفته، اي بس نکته ها کاينجاست
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغ‌هاي گل؛
دشت‌هاي بي در و پيکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
بوي خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزار در چشمه‌ي مهتاب؛
آمدن،رفتن،دويدن؛
عشق وزيدن؛
در غم انسان نشستن ؛
پابه پاي شادماني‌هاي مردم پاي کوبيدن؛

کار کردن،کارکردن؛
آرميدن؛
چشم انداز بيابان‌هاي خشک و تشنه را ديدن ؛
جرعه‌هايي از سبوي تازه آب پاک نوشيدن ؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهي ِ آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن؛
و رهانيدن،
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهي ،
زير سقف سقف اين سفالين بام‌هاي مه گرفته، 
قصه‌هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن،
بي تکان گهواره‌ي رنگين کمان را
در کنار بام ديدن ؛
يا شب برفي،
پيش آتش‌ها نشستن،
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن

آري، آري، زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست
گربيفروزيش، رقص شعله‌اش در هر کران پيداست 
ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست»

پيرمرد، آرام و با لبخند،
کنده‌اي در کوره‌ي افسرده جان افکند
چشم‌هايش را در سياهي‌هاي کومه جست و جو مي کرد؛
زير لب آهسته با خود گفت و گو مي‌کرد ؛

« زندگي را شعله بايد برفروزنده،
شعله‌ها را هيمه سوزنده

جنگلي هستي تو، اي انسان!
جنگل، اي روئيده آزاده،
بي دريغ افکنده روي کوه‌ها دامن،
آشيان‌ها بر سرانگشتان تو جاويد،
چشمه‌ها در سايبان‌هاي تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش 
سربلند و سبز باش، اي جنگلِ انسان!»

«زندگاني شعله مي‌خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
« شعله هارا هيمه بايد روشني افروز
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود 
روزگاري بود؛
روزگار تلخ و تاري بود
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره
دشمنان بر جان ما چيره
شهر سيلي خورده هذيان داشت؛
بر زبان بس داستان‌هاي پريشان داشت
زندگي سرد و سيه چون سنگ،
روز بدنامي،
روزگار ننگ 
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان؛
عشق در بيماريِ دلمردگي بيجان

فصل‌ها فصل زمستان شد،
صحنه‌ي گلگشت‌ها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان هاي خاموشي،
مي تراويد از گل انديشه‌ها عطر فراموشي

ترسي بود و بال‌هاي مرگ؛
کس نمي‌جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش؛
خيمه‌گاه دشمنان پرجوش

مرزهاي مْلک،
همچو سرحدّات دامنگسترانديشه، بي‌سامان
برج هاي شهر،
همچو باروهاي دل، بشکسته و ويران
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از بارو

هيچ سينه کينه‌اي در بر نمي اندوخت
هيچ دل مهري نمي‌ورزيد
هيچ کس دستي به سوي کس نمي‌آورد
هيچ کس در روي ديگر کس نمي‌خنديد
باغ هاي آرزو بي برگ؛
آسمان اشک ها پربار
گرمرو آزادگان در بند؛
روسپي نامردمان در کار

انجمن‌ها کرد دشمن،
رايزن‌ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبيري که در ناپاک ْدل دارند،
هم به دست ما شکست ما برانديشند
نازک انديشانشان ،بي شرم،
_ که مباداشان دگر روزِ بهي در چشم _
يافتند آخر فسوني را که مي‌جستند

چشم‌ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جستجو ميکرد؛
وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو ميکرد:

« آخرين فرمان، آخرين تحقير
مرز را پرواز تيري مي‌دهد سامان!
گر به نزديکي فرود آيد ،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور،
تا کجا؟ تاچند؟
آه ! کوبازوي پولادين و کو سرپنجه‌ي ايمان؟»
هر دهاني اين خبر را بازگو مي‌کرد؛
چشم‌ها ، بي گفت و گويي ، هر طرف را جست و جو مي‌کرد»

پيرمرد، اندوهگين دستي به ديگر دست مي‌ساييد
از ميان دره ّهاي دور، گرگي خسته مي‌ناليد
برف روي برف مي‌باريد
باد بالش را به پشت شيشه مي‌ماليد

«صبح مي‌آمد-پيرمرد آرام کرد آغاز-
«پيش روي لشکر دشمن سپاه دوست؛ دشت نه، دريايي از سرباز
آسمان الماسِ اخترهاي خود را داده بود از دست
بي نفس مي‌شد سياهي در دهان صبح؛
باد پر مي‌ريخت روي دشت باز دامن البرز

لشکر ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور،
دودو و سه سه به پچپچ گرد يکديگر؛
کودکان بربام؛
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين کنار در 
کم کمک در اوج آمد پچپچ خفته
خلق، چون بحري برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بّرش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد»

«منم آرش ،
- چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن -
منم آرش، سپاهي مردي آزاده،
به تنها تير ترکش آزمون تلختان را
اينک آماده
مجوييدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گريزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آماده‌ي ديدار

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
دلم را در ميان دست مي‌گيرم 
و مي افشارمش در چنگ ،
دل، اين جام پر از کين پر از خون را؛
دل، اين بيتاب خشم آهنگ

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم !
که جام کينه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است

در اين پيکار،
در اين کار،
دل خلقي است در مشتم؛
اميد مردمي خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست،
کمانداري کمانگيرم
شهاب تيزرو تيرم؛
ستيغ سربلند کوه مأوايم؛
به چشم آفتاب تازه رس جايم 
مرا تير است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر
وليکن چاره را امروز زور پهلواني نيست
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست
در اين ميدان،
بر اين پيکان هستي سوز سامان ساز،
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز»

پس آنگه سر به سوي آسمان برکرد،
به آهنگي دگر گفتار ديگر کرد:

« درود، اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!
که با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود
به صبح راستين سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک ْبين سوگند!
که آرش جان خود در تير خواهد کرد،
پس آنگه، بي درنگي خواهدش افکند

زمين مي‌داند اين را، آسمان‌ها نيز،
که تن بي عيب و جان پاک است
نه نيرنگي به کار من، نه افسوني؛
نه ترسي در سرم، نه در دلم باک است»

درنگ آورد و يک دم شد به لب، خاموش
نَفَس در سينه‌ها بيتاب مي‌زد جوش
«از پيشم مرگ،
نقابي سهمگين بر چهره، مي‌آيد
به هر گام هراس افکن،
مرا با ديده‌ي خونبار مي‌پايد
به بال کرکسان گرد سرم پرواز مي‌گيرد،
به راهم مي‌نشيند، راه مي‌بندد؛
به رويم سرد مي‌خندد؛
به کوه و در ّه مي‌ريزد طنين زهرخندش را؛
و بازش باز مي‌گيرد

دلم از مرگ بيزار است؛
که مرگ اهرمن خو، آدمي خوار است 
ولي، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگي تار است؛
ولي، آن دم که نيکي و بدي را گاهِ پيکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شيرين است
همان بايسته‌ي آزادگي اين است

هزاران چشم گويا و لبِ خاموش
مرا پيک اميد خويش مي‌داند
هزاران دست لرزان و دل پرجوش 
گهي مي‌گيردم، گه پيش مي‌راند
پيش مي‌آيم 
دل و جان را به زيورهاي انساني مي‌آرايم
به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره‌ي ترس آفرين مرگ خواهم کند»

نيايش را ، دو زانو بر زمين بنهاد
به سوي قلّه‌ها دستان ز هم بگشاد:

« بر آ، اي آفتاب، اي توشه‌ي اميد!
برآ، اي خوشه‌ي خورشيد!
تو جوشان چشمه‌اي، من تشنه‌اي بيتاب
برآ، سرريز کن، تا جان شود سيراب

چو پا در کام مرگي تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم،
به موج روشنايي شست و شو خواهم،
ز گلبرگ تو، اي زر ّينه گل، من رنگ و بو خواهم

شما، اي قلّه‌هاي سرکش خاموش،
که پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي‌ساييد،
که بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي،
که سيمين پايه‌هاي روز زرِِين را به روي شانه مي‌کوبيد،
که ابر آتشين را در پناه خويش مي‌گيريد؛
غرور و سربلندي هم شما را باد!
اميدم را برافرازيد،
چو پرچم‌ها که از باد سحرگاهان به سر داريد 
غرورم را نگه داريد،
به سان آن پلنگاني که در کوه و کمر داريد»

« زمين خاموش بود و آسمان خاموش
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش
به يال کوهها لغزيد کم کم پنجه‌ي خورشيد
هزاران نيزه‌ي زرين به چشم آسمان پاشيد

« نظر افکند آرش سوي شهر، آرام
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين کنار در؛
مردها در راه
سرود بي کلامي، با غمي جانکاه،
ز چشمان بر همي‌شد با نسيم صبحدم همراه
کدامين نغمه مي‌ريزد،
کدام آهنگ آيا مي‌تواند ساخت،
طنين گام‌هاي استواري را که سوي نيستي مردانه مي‌رفتند؟
طنين گام‌هايي را که آگاهانه مي‌رفتند؟
دشمنانش، در سکوتي ريشخند آميز،
راه واکردند
کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پيرمردان چشم گرداندند 
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پي او،
پرده‌هاي اشک پي در پي فرود آمد »

بست يک دم چشم‌هايش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رويا
کودکان، با ديدگان خسته و پي جو،
در شگفت از پهلواني‌ها
شعله‌هاي کوره در پرواز،
باد در غوغا

« شامگاهان ،
راه جوياني که مي‌جستند آرش را به روي قلّه‌ها، پي گير،
باز گرديدند،
بي نشان از پيکر آرش،
با کمان و ترکشي بي تير 
آري، آري، جان خود در تير کرد آرش 
کار صدها صدهزار تيغه‌ي شمشير کرد آرش

تير آرش را سواراني که مي‌راندند بر جيحون،
به ديگر نيمروزي از پي آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردويي فرو ديدند 
و آنجا را، از آن پس،
مرز ايرانشهر و توران بازناميدند

آفتاب ،
در گريز بي شتاب خويش،
سال‌ها بر بام دنيا پاکِشان سر زد
ماهتاب،
بي نصيب از شبروي‌هايش، همه خاموش،
در دل هر کوي و هر برزن،
سر به هر ايوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز،
در تمام پهنه‌ي البرز،
وين سراسر قلّه‌ي مغموم و خاموشي که مي‌بينيد،
وندرون دره ّ‌هاي برف آلودي که مي‌دانيد،
رهگذرهايي که شب در راه مي‌مانند
نام آرش را پياپي در دل کهسار مي‌خوانند،
و نياز خويش مي‌خواهند 
با دهان سنگ‌هاي کوه آرش مي‌دهد پاسخ
مي‌کندشان از فراز و از نشيب جاده‌ها آگاه؛
مي‌دهد اميد،
مي‌نمايد راه »

در برون کلبه مي‌بارد 
برف مي‌بارد به روي خار و خاراسنگ
کوه‌ها خاموش،
دره ّ ها دلتنگ؛
راه‌ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ 
کودکان ديري است در خوابند،
در خواب است عمونوروز 
مي‌گذارم کنده‌اي هيزم در آتشدان
شعله بالا مي‌رود پّرسوز

«منظومه‌ي آرش کمانگير» - سياوش کسرايي
+ نوشته شده در شنبه 12 بهمن 1398برچسب:شعر,آرش,کمانگیر,منظومه,سیاوش کسرایی, ساعت 20:13 توسط آزاده یاسینی